آرینآرین، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

"هدیه ای از بهشت"

خبر فوری

اون یکی دندون کوچولوی پسرم سمت پایین هم دراومد ... تازه سرش پیدا شده .... الان شددوتا دندون (انگار آش دندونکی که مامان جونت پخت کار خودشو کرد ) فدای تو پسر ناااااااااااااااااز ...
9 مهر 1392

8 ماهه شدن آرین

سلام مامانکی خودم از امروز وارد 9 ماهگیت شدی .... هنوز یه دونه دندون داری ... موهات یه کم بیشتر شده ولی با عرض معذرت هنوز کچلی چند ثانیه بدون کمک می ایستی ... به تلویزیون علاقه داری البته فقط تبلیغاتشو نگاه میکنی ... جالبه ها وقتی بابا از خونه میره بیرون دنبالش گریه میکنی ... به بابا بیشتر میچسبی ... کنارش می ایستی و موهاشو میکشی ... خیلی خیلی شیطون شدی ... از سر و کول تمام وسایل خونه بالا میری ... مبل .. میز تلوزیون ... جارو برقی ... یه چیز جدید که ببینی از ته گلوت ذوق میکشی و تند تند چهار دست وپا میری که بهش برسی بیشتر با دهنت صدا در میاری ... بووووووف .... حمامو خیلی دوست داری ... دیگه آب بازی میکنی وقتی برات شعر میخو...
2 مهر 1392

سفرنامه یاسوج

اول از همه بگم که اولین دندون پسرگلم در اومده ... البته فقط یکی از دندونهای پایینش و فقط یه کم از سر دندونش زده بیرون مبارکت باشه مامانی راستی اینم دسته گل آخرته ها ... دیدم سر و صدات نمیاد نگو دسته گل ما داره دسته گل به آب میده گفتم مامانی این چه کاریه ... تو هم در جواب... ............................................................................................................................. دیروز جمعه خواستیم بریم یاسوج بگردیم و آب و هوایی عوض کنیم اما همین که رسیدیم برای ترمز ماشین مشکل پیش اومد ونتونستیم جاهایی که میخواستیمو بریم بگردیم و به موندن توی یه باغ تا بعدازظهر کفایت کردیم .... توی اون باغ یه دسته مرغابی ...
25 شهريور 1392

آرین و کمک به مامان

عزیزمامان وارد8 هشت ماهگیت شدی ...روز به روز بزرگتر میشی و شیرین تر ... از بوسیدن وبوییدنت سیر نمی شم .... هدیه بهشتی من بوی بهشت میدی .... خیلی دوست دارم ......................................................................................................................... امروز صبح یه کم زرده تخم مرغ بهت دادم .... با اولین قاشق قیافت یه جوری شد ولی بعدش دوست داشتی خوردی ماست ...نان ...آبمیوه ... عدس و ماش هم به رژیم غذاییت اضافه شد ... .............................................................................................................. دیگه تو کارای خونه به مامانیت کمک می کنی البته به روش خودت! فدای...
18 شهريور 1392

کارهای جدید آرین

پسر قشنگم ... آرین مامان ...کوچولوی نازم پسر خوشروی خودم که همیشه خنده رو لبهاته ... همیشه بخند مامانی که طاقت دیدن اشکتو ندارم ... پسرگلم روز به روز بزرگتر میشی و کارهات هر روز قشنگتر و بامزه تر ... از وقتی وارد هشت ماهگی شدی دستتو میگیری به وسایل واز رو زمین بلند میشی .. حالا هر چی میخواد باشه ... از پله میخوای بالا بری و ... یاد گرفتی که وقتی بهت میگم دست بده دست کوچولوی نازتو دراز میکنی و دست میدی باهام ... وقتی غذا بهت میدم قاشق غذا که میره تو دهن کوچولوت خودت میگی هااااام ... وااای من عاشقشم عاشق زرده تخم مرغ و بیسکوییت مادر شدی ... وقتی تمام میشه برای بقیه اش گریه میکنی با دهن و لبهات صدای بوووووف یا به قول ب...
13 شهريور 1392

خاطره 5 تا 6ماهگی

پسر قشنگم دیگه سینه خیز میرفتی جلو ...هر روز کارهای جدید میکردی ... با پاهات بازی میکردی وشست پاتو میخوردی ... صبحها که از خواب پا میشدی شروع میکردی با خودت حرف زدن و با بالشتت بازی میکردی ... پتوتو میکشیدی روسرت وتند تند دست وپا میزدی ... تو این ماه وقتی می خوابوندمت خودت برمیگشتی رو پهلو وتاصبح همینطور می خوابیدی ...الانم همینطوری ...حتی دوست داشتی شیشه آبت رو همینطوری بخوری از4ماهگیت یه کم طعم غذاهارو بهت می چشوندم...بعضی وقتها هم یه استخون مرغ یا قلم میدادم دستت...خیلی دوست داشتی هنوزم بعضی وقتها متعجبانه نگاه به دوربین میکردی ... ومثل همیشه چه معصومانه میخوابیدی روزهای آخر 5ماهگیت بود که بردمت خونه خاله...
30 مرداد 1392

خاطره 4 تا5 ماهگی

٥خرداد 4ماهت تمام شدو وارد 5ماهگی شدی ...میخواستیم اولین مسافرت طولانیمونو با هم بریم ... قرار بود بریم گلپایگان ... مادربزرگ من از مکه میومدن و مامیرفتیم استقبال ... میترسیدم تو ماشین بدآرومی کنی ... تازه قبلشم باید واکسنتو میزدیم ...8خرداد واکسن زدی... این دفعه تب کردی و اذیت شدی عزیزم ...وزنت به 7کیلو و600گرم رسیده بود وقدت 63cm 10خردا راه افتادیم سمت گلپایگان .... مامان جون و بابا جون و زن دایی ودخترداییهاتم همرامون بودن ... دو ماشین بودیم ....تو راه خیلی خوش گذشت... چقدر هوا خوب وخنک بود وهمه جا سبزو قشنگ اینجا129 روزته عزیزدلم یه روز صبح رفتیم خوانسار ... سرچشمه که یه جای خنک وقشنگ بود...من و تو و بابا گلپایگان که...
30 مرداد 1392

خاطرات2 تا 3ماهگی

نیمه عید نوروز وارد 3 ماهگی شدی ... 11فروردین رفتیم شیراز ...روز سیزده بدر هم دسته جمعی رفتیم پارک ...خوش گذشت قرار بود تا شیراز بودیم ختنه بشی عزیزم... روز14فروردین بعدازظهربردیمت پیش دکتر ... 67 روزت بود ...من بالای سرت بودم وباهات حرف میزدم ویه شیشه آب قندم بهت میدادم تا آروم باشی ... خدا رو شکر زیاد گریه نکردی وزیر دست دکتر آروم بودی ... وقتی آوردیمت خونه با مسکن آروم نگهت میداشتیم ولی خب دست وپا میزدی دردت میومد ... یه هفته ای شیراز موندیم وبعدش با مامان جون وبابا جون ودایی سعیدوخونوادش همه با هم برگشتیم خونمون ... وسایل سیسمونیتم با خودمون آوردیم وتازه اتاقتوآماده کردم برات عزیزم. کاردستیهای دیوار اتاقتم ...
30 مرداد 1392

خاطرات 1تا 2 ماهگی

بالاخره بعدیکماه که خونه باباجون مونده بودیم برگشتیم خونه خودمون ... مامان جون طاهره هم باهامون اومد تا پیشمون بمونه چند روزی ...همش با خودم میگفتم وقتی مامان جونت برگرده شیراز من تنهایی چه جوری نگهت دارم ... چه جور حمامت کنم ....اگه گریه کنی نفهمم چته چیکار کنم وکلی از این فکرا میومد تو ذهنم .. وقتی 40روزت شد خودم برای اولین بار حمامت کردم ... با ترس ولرز... دیگه یه کوچولو تپل تر شده بودی و راحت تر میشد بغلت کرد...دیگه برامون لبخند میزدی عزیزم یه چال کوچولو هم موقع خنده تو لپت میفته ... کمتر از یکماه به عیدنوروز مونده بود... و قرار بود اسباب کشی کنیم به خونه جدید ... به این خاطر تخت وکمد ووسایل بزرگ سیسمونیتو گذاشته بودم شیر...
30 مرداد 1392