آرینآرین، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

"هدیه ای از بهشت"

خاظرات 3 تا 4ماهگی

وارد 4 ماهگی که شدی کنترل دستات خیلی خوب شده بود وبا اسباب بازیهات بهتر بازی میکردی ... حتی شیشه شیرتم خودت دست میگرفتی و میخوردی ... فدااااااااااای تو هر وقت میخواستم ازت عکس بگیرم با تعجب نگاه میکردی .چشمات گرد میشد به کریرت خیلی عادت داشتی برای خواب ولی جدیدا پاهاتو مینداختی داخل دسته هاش برای گریه هات بردیمت دکتر تا خیالمون راحت باشه ... دکتر گفت به خاطر تحریک شدن لثه هاته وکمی هم نفخ ... اما مامان جونت میگفتش که به قول قدیمیها باید 4 ماه و15 روزو رد کنی و بعدآروم میشی ...         ...
30 مرداد 1392

خاطرات 6 تا 7ماهگی

عزیز دلم 3 مرداد 6 ماهت تمام شد و وارد 7ماهگی شدی ... واکسن 6 ماهگیتو روز9 مردادزدیم ... این دفعه هم تب کردی ... وزنت 8/800وقدت 70سانتی متر شده  دیگه تند تند چهار دست وپا میری جلو ...همه چیزوباید از جلوی دستت بردارم ... شیطون شدی ماشالله ...همش دنبال کشف چیزهای جدیدی .... زیر فرشو بلند می کنی نگاه میکنی ... همش میری سمت میز تلوزیون  یا کنترل تلوزیون ... تسبیح بابایی رو هم که ول نمی کنی!  دو هفته که از 6 ماهگیت گذشت شروع کردی به نشستن ... اولش تعادل نداشتی و از پشت سر میفتادی...حالا راحت با اسباب بازیهات بازی می کنی فسقلی من ... تو روروکتم بهتر میری جلو عاشق این نگاه وخنده های نمکیتم ...............
30 مرداد 1392

خاطره تولد آرین تا 1ماهگیش

پسر قشنگم روز91/11/8 ساعت 8:20 صبح توی بیمارستان کوثر شیراز به دنیا اومدی..... دکترتاریخ تقریبی زایمانو 14 بهمن گفته بود. از نیمه های ماه هشت اومدم شیراز و موندم خونه باباجون مرتضی.بابا محسن زود به زود میومد وبهم سر میزد .هفته 39هم تمام شده بود و ما بیشتر منتظر به دنیا اومدنت بودیم.یکشنبه ساعت 2 نیمه شب دردم شروع شد اما چند ساعتی صبر کردم وساعت 5 صبح رفتم بیمارستان ...متاسفانه بابامحسن شیراز نبودکه اون لحظات کنارم باشه اما خوشبختانه  مامان جونت کنارم بود ...به دکترم زنگ زدن که بیاد... تا 7 صبح دردام قابل تحمل بود اما بعدش خیلی شدید شد وواقعا تحملش سخت بود و شوق به دنیا اومدن تو تحملشونو برام آسون تر میکرد وهمش اسم خدا رو میاوردم که...
29 مرداد 1392