آرینآرین، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

"هدیه ای از بهشت"

20 ماهه شدی پسرکم

1393/7/8 17:21
نویسنده : مامان سمیه
139 بازدید
اشتراک گذاری

گل مامان بیست ماهه شدی عزیزم

بیست ماهگیت مبااااااارک ....محبت چقدر زود داری بزرگ میشی....قد کشیدی ...نازتر شدی ... عسل و خوردنی شدی ... پر انرژی و شاد

شهریور ماه مسافرت بود برامون ... هفته اول شهریور که شیراز بودیم ....  دایی حیدر اینا از تهران اومده بودن  شیراز .. ما هم رفتیم پیششون .. حسابی دورت شلوغ بود

یه روز باهاشون رفتیم باغ عفیف آباد ... تو که اولین بارت بود اومدی اونجا و فقط از باغش خوشت اومد و یه لحظه هم داخل موزه نموندی و فقط تو باغ بازی کردی

اون مدت به شیشه شیرت میگفتی نانا . پتوتو میخواستی میگفتی نانا .... به بیشتر چیزا میگفتی نانا ...

یه کاربدی هم که میکردی هر چی دمپایی و کفش بود مینداختی کف حیاط و خودت کلی ذوق میکردی ...

خلاصه کلی بیرون رفتیم و خرید و کلی خوش گذشت

نیمه شهریور هم رفتیم گلپایگان ... اونجا هم خیلی خوش گذشت و اب و هوای خنک اون منطقه سرسبزیش دیگه اجازه برگشت بهمون نمیدادآرام تو هم کلی برای خودت گشتی و تجربه های جدید داشتی ... برای بار اول رفتی تو مزرعه گوجه و هندوانه و .... تازه یاد گرفته بودی میگفتی گوجه ... حتی به بادمجون روی بوته هم میگفتی گوجهخندونک

تعدادی گاو هم بود تو اون مزرعه  ....تو اصلن ازشون نمیترسیدی ... برای اولین بار بود از نزدیک گاو میدیدی ... برات خیلی جالب بود ... حتی به هاپو هم غذا دادی

خلاصه کلی دویدی و بازی کردی ... اخرشم که میخواستیم بیاریمت گریه میکردی نمیومدی

یه روزم رفتیم آبگرم محلات تو اراک ... البته آبش خیلی داغ و جوش بود ... سوییت گرفتیم ...و تا عصر اونجا بودیم

یه روزم مهمون خونواده عمو علی اکبر بودیم رفتیم خوانسار ... تو یه پارک جنگلی برای ناهار ..  آتش روشن کردیم و تا دلت بخواد تا عصر ذرت کباب کردیم و تو هم چقدر ذرت خوردی ... خیلی خوش گذشت و تو هم کلی آب بازی کردی ... واااای اون روز فقط چهار دست لباس برات عوض کردم

گلپایگان یه روز بردمت پارک و برای اولین بار بدون اینکه بخوام کمکت کنم یاد گرفتی خودت از پله های سرسره بالا بری و بیای پایین از سرسره ... دیگه اینقدر ذوق میکردی که خودت اینکارو انجام میدی ... نردیک یکساعت همینطور میدویدی و بازی کردی آرام

دیگه جونم برات بگه از شیطونیا و خرابکاریهات تو خونه که روز به روز تعدادشون بیشتر میشه .... از به هم ریختن کشوها ... کمدا ... جا کفشی و بیرون ریختن چیزای داخلشون ... برداشتن گوشی تلفن و راه رفتن تو خونه و صحیت کردن به زبون خودت ... کفش و دمپایی بزرگترا رو پوشیدن ...بالا رفتن از میز و صندلی ... باز کردن سر ادکلن و کرم و برداشتن لوازم آرایش و مالیدنشون به سر و صورتت و.....

دیگه مجبور شدم کشوهای در دسترستو رو خالی کنم ... همیشه هم در کمدا قفل باشه ....

یکی از بازیهایی که دوست داری قایم موشکه اونم پشت پرده ... وقتی من وباب تو حیاطیم داریم میایم تو خونه میری پشت در هال قایم میشی

وقتی من و بابا بهت میگیم کی پسر منه میگی من .... کلمات جدیدت ... ننه ... بیا ... گوجه ... عمه( این کلمات و درست میگی) وقتی شیر میخوای خودت شیشه تو میاری میگی شی شی... تا مامان بهت میگه میخوام نماز بخونم برو جانمازمو بیار میری سجادمو میاری ... اینقدر دوست داری موقع سفره انداختن و جمع کردن کمک کنی ... بهت میگیم فیگور بگیر بازوهاتو میاری بالا از بابایی یاد گرفتی ... از وقتی گلپایگان بودیم تا حالا به چراغای رنگی میگی اوده ... خودت اسم گزاشتی ...وقتی صورتت کثیف میشه یا دستات میدویی میری دستمال میاری تمیزش کنی....وقتی پی پی میکنی  بدت میای و خودت میای بهم میگی و جلوتر از من میری تو حمام اما هنوز قبلش اعلام نمیکنیخطا. برات که شعر میخونیم  بعدش میگیم ارین تو بخون به زبون خودت شروع میکنی به خوندن

.....................................................................................................................

چند روز پیش رفتیم از مزرعه بابایی ذرت چیدیم ... اینم عکسات

راستی الان 16 تا دندون داری ... هشت تا بالا ... هشت تا پایینت

دوستت دارم خیلی زیادمحبت

به خدا میسپارمت عزیزم و سلامتی و شادی همیشگیتو از خدا میخوام

 

 

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (2)

مامان نیکا
9 مهر 93 8:53
مبارک باشه....هزارماشالله بزرگ شده گل پسر.. سفرنامه اش جالب بود.انشالله همیشه به سفرهای خوب خوب...
مامان نیکا
13 مهر 93 16:12
سلام...نیکا یکسال ونیمه شد...به روزیم..