آرینآرین، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

"هدیه ای از بهشت"

پایان سال 95

1395/12/26 19:03
نویسنده : مامان سمیه
129 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بر عزیزترین پسر دنیا

سال 95 داره به اخراش میرسه ...یسال دیگه هم تموم شدو در انتظار سال جدید ... امیدوارم سال جدید پر از خیر و برکت و سلامتی باشه برامون... پسر قشنگ منم تو سال جدید شاد و سلامت دنیای 5 سالگیشو تجربه کنه ...خب چمدونها رو بستیم و فردا انشالله میریم شیراز . انشالله سال تحویل کنار مامان جون و بابا جونت هستیم.بعدم به امید خدا بریم کاشان و بعد گلپایگان.

23 اسفند تو مهد کودکت جشن نوروز داشتید و من وتو با هم رفتیم.یه سفره هفت سین داشتید و کلی آهنگ شاد گذاشتن و با اش رشته و میوه و شیرینی پذیرایی کردن ...

هرکی این عکستو دیده گفته چه مظلوم افتادی  خخخخخخ

اینمدت که رفتی مهد کلی چیزای جدید یاد گرفتی مهمترینش حفظ اعداد بود و خوندنشون از نظر دیداری ... یه روز با هم با تاکسی از مهد برمیگشتیم بقیه پول یه سکه 500 ت بودی تو گرفتیش و گفتی این عدد 5 هست زیبابه رنگ کردن کتابای رنگ آمیزی خیلی علاقه داری ... به پیدا کردن تفاوتهای دو عکس من برات نقاشی میکشم دوتا عین هم یه چیزایشون فرق داره تو پیدا میکنی ...برات سوال کتابهای فکری کودکتن رو میخونم تو از رو شکلاش جواب میدی یا دوست داری علامت بزنی و جواب بدی ...هنوز کماکان محبوبترین اسباب بازی ماشینهاتن... بعضی وقتها برای خودت مغازه درست میکنی ...من و بابا بیایم ازت خرید خخخ...

راسی 12 بهمن خاله صفورا اومد پیشمون تو مهد برات تولد گرفتیم خیلی ذوق داشتی مخصوصا برا باز کردن کادوهات

وای اینجا قیافه ات مشخصه از سر ناچاری داری عکس میگیریخندونک میخواستی کادوهاتو باز کنی زودتر

بعد برای سه روز من و تو خاله صفورا رفتیم بوشهر و یه روزم گناوه ... خیلی خوش گدشت ولی هوا خیلی سرد بود و شدیدا باد میومد تو هم دوست نداشتی این هوا رو بزور چندتا عکس گرفتی

کلا زیاد دوست نداری عکس بگیری یجورایی حالی به حالی هستی خطانمیدونم چطور شد که برای عکس یلداییت خیلی عاااالی بودی و هر ژستی گفتیم بهت انجام دادی از عجایب رورگار بود و یه خاطره خوب شد این عکست

شبها باید حتما برات قصه بگم ...تا بخوابی ... شخصیت داستان علی کوچولو هست ... تمام ماجرایی که خودت در ظول روز داشتی در قالب شخصیت علی کوچولو برات میگم... همه عروسکات باید بیاری تو تختت شبا طوریکه جای خودت نیست خخخ البته دو سه ماهی تنها میرفتی تو هال میخوابیدی دقیقا از وقتی که مهرماه باباجون اینا یسری اومدن خونمون و تو شبها میگفتی میخوام پیش باباجون بخوابم ... بعدش که رفتن دیگه نیومدی تو تختت تا یمدت بعد دوباره اومدی تو تختت خوابیدی اینم در نوع خودش جالب بود

خب اینم از این روزهای پایان سال

سال نو پیشاپیش مبارکبوسمحبت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)