آرین و مهد کودک
سلام پسرکوچولی نازم
امسال یکی از اتفاقهای مهم که برات افتاد رفتنت به مهد کودک بود . دقیقا روز اول مهر بردمت مهد برای آشنایی یکم موندیم برگشتیم اما یه هفته ای اومدیم شیراز و نتونستی بری مهد. وقتی برگشتیم خونه دوباره بردمت مهد اما این دفه نموندی . خلاصه روزای اول همراهت میومدم یکساعتی پیشت میموندم و برمیگشتیم خونه تا عادت کنی اما دیگه مربیات نزاشتن بمونم پیشت گفتن اینطوری وایستگیت بیشتر میشه . من تحوبلت میدادم و برمیگشتم . گریه میکردی دلم کباب میشد اما چاره نبود.پشت در میموندم گوش میکردم اروم میشدی برمیگشتم . چند روز اینجوری گذشت ولی عادت کردی و دوست داشتی بری. به نظرم مهد برات خیلی خوب بود حرف زدنت عالی شد کلی شعر یاد گرفتی . خمیر بازی . کار با قیچی و کاغذ و کاردستی . سوره ناس از حفظ شدی و ...مهدت تقریبا نزدیکه ده دقیقه راهه صبحها من میبرمت و ظهر بابا میارتت .منم تو این فاصله میرم دفتر
در حال بیسکوییت خوردن و آفتاب توی چشمات ...
مهر ابان اذر مرتب رفتی مهد. اما تو دیماه یه مریضی بد گرفتی و کلا شاید چهار یا پنج روز رفتی مهد . یکم تنبل شدی این روزا . شب دیر میخوابی صبح بیدارت میکنم میگی خوابم میاد و نمیری . اما دوست دارم بری اینجوی حوصلتم تو خونه سر نمیره . اونجا با بچه ها هم باز ی هستی و تاب و سرسره سوار میشی سرت گرم میشه تازه کلی چیزای خوب یاد میگیری.