آرینآرین، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

"هدیه ای از بهشت"

خاطره تولد آرین تا 1ماهگیش

1392/5/29 23:19
نویسنده : مامان سمیه
136 بازدید
اشتراک گذاری

پسر قشنگم روز91/11/8 ساعت 8:20 صبح توی بیمارستان کوثر شیراز به دنیا اومدی.....

دکترتاریخ تقریبی زایمانو 14 بهمن گفته بود. از نیمه های ماه هشت اومدم شیراز و موندم خونه باباجون مرتضی.بابا محسن زود به زود میومد وبهم سر میزد .هفته 39هم تمام شده بود و ما بیشتر منتظر به دنیا اومدنت بودیم.یکشنبه ساعت 2 نیمه شب دردم شروع شد اما چند ساعتی صبر کردم وساعت 5 صبح رفتم بیمارستان ...متاسفانه بابامحسن شیراز نبودکه اون لحظات کنارم باشه اما خوشبختانه  مامان جونت کنارم بود ...به دکترم زنگ زدن که بیاد... تا 7 صبح دردام قابل تحمل بود اما بعدش خیلی شدید شد وواقعا تحملش سخت بود و شوق به دنیا اومدن تو تحملشونو برام آسون تر میکرد وهمش اسم خدا رو میاوردم که کمکم کنه ... بالاخره ساعت 8 رفتم اتاق زایمان و خدا رو شکر با تمام ترسی که از زایمان طبیعی داشتم تو راحت به دنیا اومدی وکلا 20 دقیقه زایمانم طول کشید ... وقتی به دنیا اومدی و صدای گریه ات بلند شد تمام دردای منم از بین رفت ... زودوضعیتت سلامتیتو از دکتر پرسیدم ... خدا رو شکررررر که سالم بودی وهستی ...وزنت 3کیلو و400 گرم وقدت 55 سانتیمتر بود.برای دیدنت لحظه شماری میکردم ...لباساتو تنت کردن وآوردنت پیشم .... واااای چه پسر کوچولوی نازی ... یه هدیه از بهشت ...به کمک پرستارگرفتمت تو بغلم وهمون جا تو اتاق زایمان لحظه قشنگ شیر دادن بهت ثبت شد ... تو رو بردن تو بخش وتحویل مامان جون طاهره دادن ... خدا مامان جون طاهره رو حفظ کنه که خیلی برامون زحمت کشیده ... به بابا محسن زنگ زدیم وخبر تولدت رو دادیم ... خیلی خوشحال شد وگفت زودی خودشو میرسونه پیش من و پسملی ... ساعت ملاقات همه اومدن پیشمون و پنجمین نوه بابا جون مرتضی رو ملاقات کردن ... خدا روشکر وضعیتت خوب بود و عصرمرخص شدیم واومدیم خونه ...

 

آرین

 بابا محسن عصر از راه رسید ... با یه جعبه شیرینی و یه سبد گل ... کلی ذوق و شوق داشت برای دیدنت ...میترسید بغلت کنه از بس ظریف وکوچولو بودی ...

شام اون شب همه مهمون بابا محسن بودیم .....

............................................................................................................................

روزچهارشنبه 11بهمن باید میبردیمت پیش متخصص کودکان ... چه روز بدی بود مامانی ... آزمایشت کردن گفتن زردی داری و باید بستری می شدی .... اینقدر گریه کردم ،هی نگاه چشمای معصومت میکردم واشک میریختم ...همون شب ساعت 11بستری شدی ...خودمم بایدپیشت میموندم...یه نی نی دیگه هم تو دستگاه بود بدون لباس با یه چشم بند ...دوباره بغض اومد تو گلوم ...مامان جونتم پیشمون بود اما باید میرفت...اول گذاشتنت توی یه دستگاه قوی ...تا صبح بالای سرت بیدار بودم که مبادا چشم بندت بره کنار...تو هم پسر خوبی بودی ... آروم میخوابیدی ... 2 ساعت که میگذشت باید برای نیم ساعت میاوردمت بیرون و بهت شیر میدادم دوباره میذاشتمت تو دستگاه ... تا صبح درجه زردیت اومد پایین ولی تا فردا باید هنوز بستری میموندیم ...

آرین

خلاصه به خیر گذشت و با همه سختیهاش اون 2 شب سپری شد ومرخص شدیم ....300گرم ازوزنت کم شده بود مامانی... تا چندروز بعدش همش می ترسیدم نکنه دوباره زردیت بره بالا و همش بدنتو با عرقیجات خنک میشستیم اما خداروشکر مشکل زردیتم برطرف شد اما مامانیت خیلی اذیت شد و خاطره اش همیشه تو ذهنم میمونه ... بیچاره بابا محسن با چه ذوق وشوقی اومده بود پیشمون .. دوروزکلن پیشش نبودیم وروزی هم که مرخص شدیم اون میخواست برگرده قرار بود تا یک ماهگیت خونه بابا جونت بمونیم ... بابایی هم بهمون سر میزدمرتب ...

...................................................................................................................

روزهای اول خیلی می خوابیدی ... بار اول که حمامت کردیم 10روزگیت بود که ظهر تا عصرش خواب رفتی ...چه ژستهای بامزه ای هم تو خواب میگرفتی فسقلی من!

آرین

 

آرین

آرین

آرین

موهاتم خیلی کم بود موقع تولد... نی نی کچلی بودی ...

آرین



 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)